معرفی وبلاگ
نام:ابوالفضل جعفری محل تولد:گلپايگان. به یاداستاداخلاق وعرفان،برادربزرگوارم،شهیدوالامقام محمدعلی خرمی(ان شاءا... روحش شاد و یادش پر رهرو و با سالارشهیدان محشور شوند.بارالها :ما را عبدخویش قرار بده.و توفیق عنایت کن زیر چتر ولایت به پرچمداری (آقاسیدعلی عزیز) در رکاب امام عصر (عجل الله تعالی فرج الشریف) عاقبتمان ختم به شهادت گردد.الهی آمین
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1529289
تعداد نوشته ها : 138
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem239

خاور قاجار

( ملیت: ایرانی قرن: 13 )

(س سیزدهم ق)، شاعر. پدر وى عموى فتحعلى‏شاه قاجار بود و خود از زنان سخنور عصر خویش. در جوانى علوم متداول را آموخت. با شاهزاده حیدرقلى میرزا، پسر فتحعلى‏شاه، ازدواج کرد و به دستور شاه در گلپایگان و اراک به سر برد ولى، بعد از فوت شاه در تهران اقامت گزید. خاور داراى «دیوان» شعر است.

برگرفته از کتاب: اثرآفرینان (جلد اول-ششم)

منابع زندگینامه: زنان سخنور (142 -141 /3).


دسته ها : علمی
چهارشنبه 21 5 1394 3:31 بعد از ظهر

خاور قاجار، حیدر قلی

 ( ملیت: ایرانی قرن: 13 )

(تو 1214 ق)، شاعر. مدتها حکومت گلپایگان و آن حدود را داشت . وى به اندازه‏ى لازم تحصیل کمال کرده است. خاور داراى «دیوان» شعر است.

برگرفته از کتاب: اثرآفرینان (جلد اول-ششم)

منابع زندگینامه: حدیقه الشعراء (531 -530 /1)، الذریعه (287/9)، سفینه المحمود (38 -36 /1)، فرهنگ سخنوران (300)، مصطبه‏ى خراب (53 -52).

چهارشنبه 21 5 1394 3:30 بعد از ظهر

کریمی گلپایگانی، محمدکریم

 ( ملیت: ایرانی قرن: 13 )

 ملا محمدکریم بن العلام الفهام آخوند ملا محمد جد کریمیهاى ساکن رباط ابلولان گلپایگان عالمى بزرگوار بوده که در بعضى از نوشته‏جات موجوده تعبیراز او به مجتهدالزمان شده قسمتى از تحصیلات ایشان در گلپایگان و بقیه تا رسیدن به مرتبه کمال و اجتهاد در بروجرد و اصفهان در نزد بزرگان علماء و فقهاى وقت و زمان انجام گرفته تألیفاتى داشته که به چاپ نرسیده و از بین رفته فقط بعضى از اوراق علمى پراکنده از ایشان باقى است. وى داراى چهار فرزند روحانى بوده که اکبر ایشان مرحوم حجةالاسلام آمیرزا محمد کریمى است که از شاگردان مرحوم آقا سید محمد مهدوى بوده دوم علام فهام مرحوم آقا میرزا على محمد که صهر و داماد آقا سید محمد مذکور بوده و این دو از ائمه جماعت و مروجین و موجهین بوده‏اند سوم عمادالاعلام مرحوم آمیرزا محمدعلى کریمى و چهارم مرحوم آخوند ملاعلى کریمى وفات مترجم محترم مادر لیله عاشوراى 1311 قمرى اتفاق افتاده.

 برگرفته از کتاب: گنجینه دانشمندان (جلد هفتم)

چهارشنبه 21 5 1394 3:26 بعد از ظهر

گفت‌وگو با سکینه واعظی مادر شهیدان ابراهیم، فاطمه، حسن و محمدجعفریان

اکثر مردان فامیل‌مان روحانی بودند؛ مثل پدر من. 17 تا خواهر و برادر بودیم و خودم ششمین بچه خانواده بودم. پدر که پیشنماز مسجد بود، همیشه برای‌مان از احکام و احادیث ائمه ‌اطهار(ع) می‌گفت. خیلی دوست داشت دین‌مان را خوب بشناسیم. من معلمی غیر از پدرم نداشتم و پای منبر پدر، خیلی چیزها را یاد گرفته بودم.

 

چهارشنبه 21 5 1394 2:16 بعد از ظهر

حشمت الله اعظمی

«حشمت الله اعظمی» فرزند عزت‌الله که تولدش در تاریخ 1341/08/03 ثبت شد.پاییزبود وزش باد فضای روستای «نیوان نار» گلپایگان را غبار آلود کرده بود،برگهای الوان و خشک درختان توان مقاومت نداشتند و دست ازشاخه‌ها رهاکرده وچون فرشی رنگارنگ زمین را می‌پوشاندند

وصیت نامه شهید محسن حجتی

وَ لَا تَحسَبَّنَ الَذیِنَ قُتِلوُا فِی سَبیِلِ الَلهَ اَموَاتاً بَل اَحیَاءًعِندَ رَبِّهِم یُرزَقُونَ

مپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی میخورند .وصیت من از یک طرف به ملت مبارز و مسلمان می باشد و از طرف دیگر به پدر و مادرم می باشد . ولی وصیتم به ملت این است که وحدت خود را حفظ کنند و از تفرقه و نفاق بپرهیزیدو به ریسمان خدا چنگ زنید و بدانید که خدا ، جدا شدن راه دشمنان انقلاب و اسلام است . و فقط گوش به سخنان امام خمینی و روحانیت مبارز بدهند و بدانید که پیروی کردن از امام اطاعت از امام زمان (عج)می باشد و قدر این نعمت خداداده را بدانید و تنها راه رسیدن به سعادت گوش به فرمان امام بودن است.
وصیتم به پدر و مادرم این است که اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و افتخار کنید فرزند ناقابلی را در راه اسلام داده ایدو طوری رفتارتان نباشد که دشمن سوء استفاده کند و اگر شهید شدم دستهایم را مشت کنید و چشمهایم را باز بگذارید که دشمن بداند که راهی که من انتخاب کرده ام و در راه آن شهید شده ام کورکورانه نبوده است و با آگاهی کامل این راه را انتخاب کرده ام و اگر شهید شدم من را در قبرستان شهدای گلپایگان در قاضی زاهد به خاک بسپارید

واحد یاسر گروه 2 شماره 232
- فاطمیون
شنبه 10 5 1394 4:2 بعد از ظهر

چهارم خرداد ۱۳۳۴، در گلپایگان چشم به جهان گشود. پدرش جواد و مادرش، فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند رفاه سازمان مرکزی بود. به عنوان سرباز احتیاط ارتش در جبهه حضور یافت. نهم بهمن ۱۳۵۹، با سمت امدادگر در حمیدیه اهواز بر اثر سانحه رانندگی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

نام :عباس    نام خانوادگیامام جمعه    نام پدرجواد    تاریخ تولد:  1334/03/04 

   محل تولدگلپایگان سن : 25 سـال    مذهباسلام شیعه    تاریخ شهادت : 1359/11/09   محل شهادت :حمیدیه  شغلکارمند  دسته عملیاتیارتش

محل آرامگاه:اصفهان - گلپایگان - امامزاده هفده تن

شنبه 10 5 1394 3:56 بعد از ظهر
http://img1.tebyan.net/big/1391/11/2725215919010421596013664120172249187111217.jpg

در جایی مادر شهید نقل میکند که یک روز که برای دیدن ما به مرخصی آمده بود به او گفتم علی تو حالا 5 ساله توی جبهه ای دیگه دینت رو ادا کردی.... با شنیدن این حرف اشک در چشمان علی حلقه می زند و می گوید:((مادر! می توانم یک خواهش از شما بکنم)) مادر می گوید بله. و علی ادامه میدهد: ((تا زمانی که تو و پدر برای شهادت من دعا نکنید خدا این توفیق را به من نمی دهد.)) و ملتمسانه در همان جا از پدر و مادر می خواهد که برای شهادتش دعا کنند.

پنج شنبه 8 5 1394 11:44 صبح


بعداز عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطفخداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم.
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 7 5 1394 11:51 صبح


سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر کفر و الحاد،‌عصر مظلومیت اسلام وپیروانواقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادقاین نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذرباشیم که صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است.
يکشنبه 4 5 1394 12:18 صبح

روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشک‌هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می‌شناخت، خون همه آنها در رگ‌های او می‌جوشید. چهره هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت:«فکر کنم روزی من او را
دیده‌ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب‌های نجوا با شهیدان بود»
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:47 صبح
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:46 صبح
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر...
صحبت به درازا کشید.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان می‌باشد که با غلبه به رنج‌ها و آرمان‌ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می‌بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته‌ام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل‌ سوخته ها است که در این خانه وجود دارند.
اشک‌های رهبر با اشک‌های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لاله‌ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:45 صبح
X