دورا دور نگاه میکردم؛ در ابتدا مادرم مرا نشناخت و دائماً از برادرم سراغ مرا میگرفت؛ چهره رنج کشیده مادرم، دلم را آتش زد؛ او همچنان با چشمهایش دنبال من میگشت؛ درحالی که پاهایم میلرزید خودم را به آغوش مادرم انداختم؛ دستش را بوسیدم و تا جایی که میتوانستم او را بوییدم؛ لباسهای هر دو ما از اشک شوق دیدار خیس شده بود. دل کندن از آغوش مادر برایم سخت بود؛ اما باید آماده رفتن به خانه میشدیم؛ به دنبال پدرم گشتم؛ سراغ او را گرفتم؛ این بار اشک غم فراق در چشمهای آنها حلقه زد؛ مادرم گفت«خیلی منتظرت ماند اما چشمش به آمدنت بار نداد و با این دنیا وداع کرد» و در افسوس اینکه آخرین نگاه پدرم را ندیدم، سوختم و اشک ریختم.
آزاده دفاع مقدس «محمدصادق دربان غلامی»
سایت آزادگان