معرفی وبلاگ
نام:ابوالفضل جعفری محل تولد:گلپايگان. به یاداستاداخلاق وعرفان،برادربزرگوارم،شهیدوالامقام محمدعلی خرمی(ان شاءا... روحش شاد و یادش پر رهرو و با سالارشهیدان محشور شوند.بارالها :ما را عبدخویش قرار بده.و توفیق عنایت کن زیر چتر ولایت به پرچمداری (آقاسیدعلی عزیز) در رکاب امام عصر (عجل الله تعالی فرج الشریف) عاقبتمان ختم به شهادت گردد.الهی آمین
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1530273
تعداد نوشته ها : 138
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem239


سردار شاهویسی یکی از رزمنگانی که در طول جنگ در نقطه نقطه جبهه غری کشور جنگیده است، در روایتگری از مناطق جنگی غرب از سال ۶۳ و بمباران پادگان با بمبهای خوشه ای رژیم بعث اینچنین می‏گوید:
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 19 12 1394 4:6 بعد از ظهر
http://img1.tebyan.net/Big/1394/04/189131689199202199981221723023482573062.jpg

ابزارهایتخریب‌چی سرنیزه و سیم‌چین است و برای خنثی کردن مین و قطع سیم خاردارها وموانع به‌کار می روند، ما در پادگان شهید بیگلو واقع در منطقه هفت‌تپه مستقر بودیم و همانجا آموزش دیدیم، بعد از آموزش تخصصی، رفتیم آبادان، کناررودخانه بهمن‌شیر، چند هفته آنجا بودیم.
دسته ها : خاطرات
دوشنبه 10 12 1394 1:31 بعد از ظهر

http://img1.tebyan.net/big/1386/02/161222234682624613922193987024416325024053.jpg

برای اولین بار از جهان آرا شنیدم که گفت:«بچه‌ها! عده‌ای دارند به ما خیانت می‌کنند.»

سرانجام من به اتفاق «شهید قندهاری» و «رضاکرمی» و تعدادی دیگر از همرزمان از مدرسه به سلامت خارج شدیم و درحالیکه سرگردان بودیم و ساعت از یک نیمه شب گذشته بود، خود را در زیرپل خرمشهر یافتیم، در این زمان خودرویی توجهمان را به خود جلب کرده بود، جلو رفتیم و دیدیم، محمد جهان آرا به اتفاق «احمد فروزنده»، است که ظاهرا تازه از اتاق جنگ آبادان برگشته بودند، ماجرا را براییشان تعریف کردیم،که جهان آرا هر 3 نفر ما را در بغل گرفت و با کلام دلنشینش ما را به صبر دعوت کرد و مایه آرامش ما را فراهم ساخت. فردای آن روز، محمد جهان آرا همه همرزمانش را فراخواند و آن کلام دلنشینش را بیان کرد، جهان آرا، همانگونه که امام حسین(ع) به یارانش سفارش کرده بود، سخن گفت، از جمله اینکه: «اینجا کربلاست، من حجت خود را از شما برداشتم، هرکه می‌خواهد، می‌تواند برود و هر آنکس که می‌ماند بداند که در اینجا شهادت دارد، اسارت دارد، مجروحیت هم در میان است.»، در این لحظه بچه‌هایی که باقی مانده بودند، هم قسم شده و با جهان آرا بیعت کردند که تا پایان دست از جهاد برندارند، فکر می‌کنم در همینجا بود که جهان آرا گفت: «بچه مواظب باشید شهر اگر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.» یاد دارم در همین روز بود که برای اولین بار من از جهان آرا شنیدم که گفت:«بچه‌ها! دارند به ما خیانت می‌کنند.»

راوی: جانباز سر افراز حسن آذرنیا
تسنیم
دسته ها : خاطرات
شنبه 1 12 1394 8:50 صبح


بعداز عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطفخداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم.
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 7 5 1394 11:51 صبح

روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشک‌هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می‌شناخت، خون همه آنها در رگ‌های او می‌جوشید. چهره هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت:«فکر کنم روزی من او را
دیده‌ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب‌های نجوا با شهیدان بود»
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:47 صبح
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:46 صبح
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر...
صحبت به درازا کشید.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان می‌باشد که با غلبه به رنج‌ها و آرمان‌ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می‌بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته‌ام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل‌ سوخته ها است که در این خانه وجود دارند.
اشک‌های رهبر با اشک‌های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لاله‌ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.
منبع : کتاب همسفر خورشید
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1 5 1394 10:45 صبح
X