معرفی وبلاگ
نام:ابوالفضل جعفری محل تولد:گلپايگان. به یاداستاداخلاق وعرفان،برادربزرگوارم،شهیدوالامقام محمدعلی خرمی(ان شاءا... روحش شاد و یادش پر رهرو و با سالارشهیدان محشور شوند.بارالها :ما را عبدخویش قرار بده.و توفیق عنایت کن زیر چتر ولایت به پرچمداری (آقاسیدعلی عزیز) در رکاب امام عصر (عجل الله تعالی فرج الشریف) عاقبتمان ختم به شهادت گردد.الهی آمین
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1531092
تعداد نوشته ها : 138
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem239


سردار شاهویسی یکی از رزمنگانی که در طول جنگ در نقطه نقطه جبهه غری کشور جنگیده است، در روایتگری از مناطق جنگی غرب از سال ۶۳ و بمباران پادگان با بمبهای خوشه ای رژیم بعث اینچنین می‏گوید:
«شدت حملات خیلی زیاد بود. بیشترین تلفات را هم دشمن در همان حمله به ما تحمیل کرد.» او به آن موقع برمی‏گردد. وقتی که مجروحان از شدت موج انفجار گوشت بدنشان از استخوان‏ها جدا شده بود: «تنها رگ بود و استخوان. با این حال هنوز زنده بودند و زجر می‏کشیدند.»

   هنوز هم چند ساختمان زخم خورده را به یادگار نگه داشته ‏اند تا ما فراموش نکنیم پادگان ابوذر و رزمنده‏ هایش در آن روزها چه کشیده ‏اند؟

   داخل پادگان که بشوی هنوز هم بوی غربت می ‏آید. قدیمی ‏ها و بچه ‏های جنگ بی‏قراری می‏کنند. حاج مجید شفیع‏ زاده که آن روزها در لباس بسیجی برای وطن می‏جنگید هم حالا راوی دیگری از حماسه ابوذر است.
 
   شفیع‏ زاده با بغضی در گلو یاد ارتفاعات سومار می‏ افتد، یاد آن شبی که بچه ‏ها در میدان مین‏ گیر کرده بودند و آن شب در ابوذر «بیدار باش» زده بودند تا برای باز کردن میدان مین داوطلب ببرند.

   از روزها و شب‏های پادگان ابوذر می‏گوید، از ساختمان‏های پنج طبقه‏ای که پر بود از رزمنده از دعای کمیل و زیارت عاشورا، از شب‏ها و نماز شب خوان‏ها. از آنهایی که برای عملیات می‏رفتند عملیاتی که برگشتی نداشت....

شفیع ‏زاده می‏گوید: یادش به خیر روزهایی که از عملیات بر می‏گشتیم، یکی لباس‏هایش را می‏شست یکی وسایلش را مرتب می‏کرد...»
   در همین حین موتورسواری بود که نامه ‏های رزمنده ‏ها را می ‏آورد و اگر نامه ‏ای داشتند برایشان می‏برد. صدای موتورش که می ‏آمد همه می‏دویدند بیرون. یکی یکی اسامی را می‏خواند، آنهایی که نامشان نبود و نام ه‏ای نداشتند می‏گفتند برای ما نامه نداری؟ موتورسوار می‏رفت و بچه‏ ها هم می‏رفتند داخل اتاق‏ها.

   شب بیدارباش بود، باید می‏رفتیم عملیات، بچه ‏ها سریع لباس‏هایشان را جمع و جور می‏کردند و لباس‏های خیس و شسته شده ‏شان را در ساک می‏گذاشتند و می‏رفتند برای عملیات.

   یک هفته بعد از آن، جمع چند نفری بیشتر به پادگان برنمی‏گشتند. خیلی‏ها از همانجا پرواز کرده بودند. ولی وقتی این بار موتورسوار با نامه ‏ها می ‏آمد بلند صدا میز : «علی حاتمی، رضا سعیدی، حسین عباسی، نیستند؟ نامه دارید ها!» کسی نبود که نامه ‏هایشان را تحویل بگیرد. همه ‏شان خدایی شده بودند.

   موتورسوار که با نامه ‏های برگشتی از پادگان خارج می‏شد، مثل اینکه غربت پادگان ابوذر بیشتر جلوه می‏کرد. دیگر صدای خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورای بچه‏ ها به گوش نمی ‏آمد. نماز شب خوان‏ها تعدادشان کم شده بود.

   خاطرات شفیع زاده چشمان همه را تر می‏کند. سرهنگ علی احمد فیض اللهی فرمانده سپاه قصر شیرین و سرپل ذهاب می‏گوید: «تو را به خدا بگویید، اینجا هم دو کوهه بوده، اینجا خیلی بیشتر از دو کوهه شهید داده است. همه کاروان‏های راهیان نور به جنوب می‏روند انگار نه انگار که غرب هم شهید داشته است.»
*کانال تلگرامی چند جمله جنگ @war59_67
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 19 12 1394 4:6 بعد از ظهر
X