معرفی وبلاگ
نام:ابوالفضل جعفری محل تولد:گلپايگان. به یاداستاداخلاق وعرفان،برادربزرگوارم،شهیدوالامقام محمدعلی خرمی(ان شاءا... روحش شاد و یادش پر رهرو و با سالارشهیدان محشور شوند.بارالها :ما را عبدخویش قرار بده.و توفیق عنایت کن زیر چتر ولایت به پرچمداری (آقاسیدعلی عزیز) در رکاب امام عصر (عجل الله تعالی فرج الشریف) عاقبتمان ختم به شهادت گردد.الهی آمین
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1530950
تعداد نوشته ها : 138
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem239
آزاده و جانباز محسن عباسپور مسکین در اولین سال جنگ و در منطقه کله قندی میمک به اسارت در می‌آید.

هنگام اسارت او صاحب نوزادی شده بود که پس از آزادی، او را دختری 10 ساله یافته بود.
سال59 به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم. درمنطقه کله قندی میمک بودم. این منطقه معروف است و بلندی‌هایش تا سطح زمین بیش از هزار متر فاصله دارد. هروقت ایران این منطقه را می‌گرفت عراق در تیررس بود وبالعکس. لذا از نظر استراتژیک منطقه مهمی به شمار می‌رفت. من در آنجا دیده‌بان بودم. یک‌بار که دشمن در منطقه پاتک زده بود، تعدادی از بچه‌ها شهید شدند و حدود 12 نفر اسیر شدیم. یکی از بچه‌ها که در این منطقه اسیرشد اهل ساوه بود. به او عمو می‌گفتیم و خیلی هم شوخ طبع بود. در جریان حمله ترکشی به بالای پایش خورد که خون‌ریزی شدیدی داشت. در آخرین لحظات، سرش روی پای من بود. عراقی‌ها که آمدند هنوز سر عمو روی پایم بود که وقتی دیدم بچه‌ها را به صف کرده‌اند مجبور شدم سرش را روی زمین بگذارم و در صف اسرا قرار گیرم.

ما را که به داخل خاک عراق فرستادند، از 13 بهمن تا 27 بهمن 59 در فاصله دو هفته‌ای بازجویی‌های زیادی کردند و ما را به استخبارات می‌بردند. هرچه به بغداد نزدیک می‌شدیم شدت شکنجه‌ها بیشتر می‌شد. قبل از انتقال به اردوگاه موصل در فضای بسیار نمور و تاریکی که معروف به شپشخانه بود نگهداری‌مان می‌کردند. هر کدام از اسرای ایرانی به محض ورود به آنجا شپش می‌گرفتند. لباس‌های کاموایی داشتیم که شپش‌ها در لباس زمستانه‌مان لانه می‌کردند و عراقی‌ها نیز توجه به بهداشت اسرا نداشتند. غروب 27 بهمن ماه ما را داخل قطار باربری کردند. قطارهایی که بار را حمل می‌کردند، اسرا را داخل آن کردند. تا صبح در تاریکی بودیم و صبح به موصل رسیدیم. در موصل بچه‌ها را داخل اتوبوس کردند و سربازان مسلح بالای سرمان بودند. ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. تا آنجا هنوز لباس و پوتین‌های ایرانی تن‌مان بود. حتی یکی از اسرا که خون زیادی از او رفته بود، هنوز آثار خونش خشک شده بود. داخل اردوگاه که شدیم افسرشان به وسیله یک مترجم ایرانی گفت: اینجا عراق است هرچه می‌گوییم باید انجام دهید. اگر انجام ندهید اذیت می‌شوید و ما را بین اسرا تقسیم کردند، سرمان را تراشیدند و لباس عراقی تن‌مان کردند.
به نظرمان می‌رسید که عراقی‌ها با محصولات شوینده آشنایی نداشتند! یک روز ما را بردند سالن غذاخوری. خودشان اول در ظرف غذا خوردند و همان ظرف‌ها را به ما دادند. مانده بودیم ظرف دهان زده‌شان را چطور استفاده کنیم. صلیب سرخ که آمد کارت صادر کردند و شناسنامه‌دار شدیم و یکسری صحبت‌ها که مشکلات بود را گفتیم از جمله نظافت و بهداشت. از صلیب سرخ‌‌ها خواستیم قرآن به ما بدهند. غذا در یک سال اول اسارت سیرمان نمی‌کرد و بعضی‌ها ایثار می‌کردند و کمتر غذا می‌خوردند. معمولاً اسرای جدید که از اردوگاه دیگر به اردوگاه جدید می‌آمدند، آنها زهرچشم می‌گرفتند و کتک می‌زدند. با تونل وحشت تنبیه می‌کردند و همان طور هم آمار می‌گرفتند که اسیری که وارد اردوگاه شد بداند ایرانی است و اسیر. شکنجه کردن طبق قانون صلیب سرخ نبود ولی عراقی‌ها اسرارا با کابل می‌زدند و اسرا مجروح می‌شدند و وقتی وارد اردوگاه می‌شدیم در دیوارهای ورودی شعارهای تند و رکیک علیه ایرانی‌ها نوشته بودند.

اسرای خانم نیز در زمان اسارت بودند. اما ما آنها را نمی‌دیدیم. فقط یک‌بار در عرض 5 دقیقه چهار اسیر بانوی ایرانی را دیدیم. با دیدن‌شان دلمان خیلی گرفت و به یاد واقعه کربلا و حضرت زینب(س) افتادیم. یکی از آن اسرا خانم معصومه آباد بود.
من جانباز50 درصد هستم. به خاطر سنوات اسارت، کمیسیون پزشکی ما را تحت پوشش قرار داد و مشخص شد که از نظر شنوایی گوش، دندان‌ها، اعصاب و... به دلیل شکنجه و فشار روحی دچار عوارض متعددی شده‌ام. بنابر این تشخیص داده شد که جانباز 50 درصد هستم.

سال65 داخل اردوگاه 900 نفری مسئول پخش چایی بودم. دشداشه عربی تنم بود که یک سرباز عراقی گفت بیا بیرون. دو نفر دیگر را هم صدا زدند و ما را به آشپزخانه بردند. داخل آشپزخانه بودیم که آقای ابوترابی گفت امام حسین شما را طلبیده و به کربلا می‌روید. حدوداً ساعت یک شب بود که چشم‌هایمان را بستند و از منطقه دژبانی خارجمان کردند. کمی در راه بودیم تا اینکه دست و چشم‌مان را باز کردند و جلوتر که رفتیم حرم امام حسین(ع) و ابوالفضل (ع)را دیدیم. بین‌الحرمین الان با سال 65 قابل مقایسه نیست. به امام حسین(ع) گفتم من کجا و اینجا کجا؟ چرا من باید می‌آمدم. این همه جوانان سوختند و شهید شدند چرا من انتخاب شدم؟ یک ربع برای زیارت وقت دادند. بعد با اسکورت عراقی‌ها رفتیم حرم حضرت عباس(ع) و زیارتنامه خواندیم و بعد غروب دوباره به اردوگاه برمان گرداندند. در اواخر اسارت هم گروهی ما را به زیارت بردند.

رحلت امام را رادیو عراق اعلام کرد و تمام اردوگاه یکسره گریه و ماتم شد. همان ایام عکس امام را یکی از بچه‌ها نقاشی کرد و هر کسی مداحی و گریه می‌کرد. غم و حزن عجیبی در اردوگاه حاکم شده بود. طوری که یکسری از سربازان عراقی متأثر شدند و کمتر با ما کار داشتند. تلویزیون عراق فیلم‌های خارجی می‌گذاشتند و با این تصاویر می‌خواستند ذهن اسرا را منحرف کنند.
سالی یک‌بار به آنها نامه می‌نوشتم و در این مدت عکس خانواده‌ام هم به دستم رسید و ارتباط ما در همین حد ارسال نامه بود.

بعثی‌ها از هر فرصتی برای تحقیر ما استفاده می‌کردند. مثلاً وقتی افسر نگهبان سوت را دست بچه‌اش می‌داد، اسرا موظف بودند با سوت آن بچه به صف بایستند. یا افسری بود که موقع قدم زدن به پشت پای بچه‌ها می‌زد. می‌گفت اینجا میدان من است قدم نزنید. یک‌بار سر بلوک زنی در اردوگاه با عراقی‌ها درگیر شدیم. سه ماه درهای آسایشگاه‌ها بسته شد و هر روز ما را با کابل می‌زدند و شکنجه می‌دادند. در طول سه ماه به بچه‌ها خیلی سخت گذشت تا اینکه حاج آقا ابوترابی از اردوگاه دیگری به اردوگاه ما آمدند و به حرف ایشان با بلوک زنی موافقت کردیم اما با هر بلوک‌زنی یک صلوات برای حضرت امام می‌فرستادیم. عراقی‌ها وقتی دیدند صلوات‌های ما زیاد شد، بلوک‌زنی را تعطیل کردند.

ما جزو گروه چهارم تبادل اسرا بودیم. بعدازظهری ما را از اردوگاه وارد اتوبوس کردند و از بغداد ما را به مرز خسروی بردند. صلیب سرخی‌ها بودند و یکی یکی اسم‌ها را می‌خواندند. می‌گفتند اگر می‌خواهید پناهنده شوید این طرف و اگر به ایران می‌روید قرآن بگیرید. روی اتوبوس نوشته بود السلام علیک یا روح الله. دوباره فوت امام برای ما تازه شد. گروه اول به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم و بعد سوار هواپیمای 330شدیم و به اصفهان رفتیم و دو روز قرنطینه بودیم تا از نظر بیماری چک شویم. بعد با هواپیما به ساری آمدیم. بیشتر خانواده‌ها به استقبال عزیزانشان آمدند. همه رفتند جز من و دوستم احمد پاک دین امیرکلایی که خانواده‌هایمان نیامده بودند. ما دونفر را به هلال احمر بابل آوردند و به خانه بردند. اهالی محل جمع شده بودند. من دخترم را تنها از طریق عکس دیده بودم و او حالا 10ساله شده بود. به من گفتند این دختر توست. انگار که چشم باز کرده‌ام و یکهو دخترم 10 ساله شده بود. بعد خواهر و خاله‌ام را دیدم. مادرم در فراغم از دنیا رفته بود وخواهرزاده‌ام شهید شده بود. همه مردم دنبال این بودند بعد از 10سال که دخترم را می‌بینم چه می‌شود. همه یکصدا گریه می‌کردند و فضا خیلی معنوی شده بود.
منبع : روزنامه جوان

شنبه 23 3 1394 9:44 صبح
X